یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان
جمعه 2 مرداد 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

أفق
*******

وَ لَقَدْ رَآهُ بِالْأُفُقِ الْمُبينِ (23)

التّکویر

***

وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلى‏ (7)

النّجم

***

سَنُريهِمْ آياتِنا

فِي الْآفاقِ

وَ

في‏ أَنْفُسِهِمْ

حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ

أَنَّهُ الْحَقُّ

أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ

أَنَّهُ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ شَهيدٌ (53)

فصّلت

***

افق.

[ اُ ف ُ ]
(ع اِ)

کران.
کنارۀ آسمان.
کنار و گرد بر گردِ جهان.
آنچه پیدا باشد از نواحی آسمان و اطراف زمین.
کنار جهان.
کرانۀ آسمان و هر کرانه باشد.
کرانه یا آنچه ظاهر باشد از کرانه های آسمان و کرانه های مهب باد شمال و جنوب و دبور و صبا.
کران.
کرانه.
ناحیه.
کرانۀ آسمان و در اصطلاح جغرافیایی، محیط دایرۀ ناتمام که در امتداد آن چشم شخصی کرۀ زمین را میـبیند. حد فاصل میان بخش مرئی و بخش نامرئی آسمان.
ابوریحان گوید:
آن آسمان که بدیدار چون قبّه است همیشه نزدیک نیمۀ او پدید باشد دیدار را و کرانۀ این قبّه بزمین همی رسد و همچون دائره ای باشد گرد برگرد مردم. آنچه زیر او بود او را پیدا باشد و این دایره را افق خوانند و افق دو گونه است: یکی حسی و دیگری حقیقی.
(التفهیم).

||

آنچه در مابین دو چوب پیشین رواق خانه بود.

||

اسب نیک نجیب الطرفین و مذکر و مؤنث در وی یکسان است.
اسب نیک رو.

||

گرداگرد گوش.

||

جِ اَفیق، بمعنی دلو بزرگ و پوست نیم پیراسته.
و رجوع به افیق شود.

نظرات (0)
شنبه 27 تير 1394برچسب:مُدّ, :: :: نويسنده : علی

مُدّ.

[ م ُدد ]
(ع اِ)

مُدّ، پُریِ دو کفّ است از طعام.
(رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی).

پیمانۀ یک منی.
(زمخشری از یادداشت مؤلف).

قسمی پیمانه است و اصلش اینکه شخص دو [ کف ] دستش را بازکند و آن را از طعامی پر کند.

ج، امداد، مداد، مُدَد، مِدَد، مَدَدَة است.

و در مورد وزن هر مدّ شش قول است که با حساب اعشاری بدین شرح است:

قول نخست:

هر مد برابر یک رطل و ربع رطل ٩٠ مثقالی است معادل با ٣٨٦/٦٠٢ گرام .

قول دوم:

هر مد برابر یک و ربع رطل ٩١ مثقالی و معادل ٣٩٠/٨٩٧ گرام است.

قول سوم:

هر مد یک رطل و ثلث رطل ٩٠ مثقالی و معادل ٤١٢/٥٦٣ گرام است.

قول چهارم:

هر مد یک رطل و ثلث رطل ٩١ مثقالی و معادل ٤١٦/٨٥٨ گرام است.

قول پنجم:

هر مد دو رطل ٩٠ مثقالی معادل ٦١٨/٥٦٢ گرام است.

قول ششم:

در مذهب امامیه هر مد ٢٠٢/٥ مثقال و معادل ٦٩٤/٨٨٣ گرام است.

در مذهب فقیه حلی [ علامه ] و شیخ جعفر کاشف الغطاء هر مد ٢٠٤ و سه ربع مثقال و معادل ٦٩٤/٨٨٣ گرام است.
(از متن اللغة).

- مد نبی; سه کیلجه; یعنی صاعی و نیم باشد.
(یادداشت مؤلف).

مد نبی، چار یک صاع است. (منتهی الارب ).

مد:

رطل و ثلث بالعراقي و قيل هو رطلان.
(بحر الجواهر).

پيمانه اي است به اندازۀ دو رطل نزد اهل عراق و يک رطل و ثلث رطل نزد اهل حجاز.
(از زمخشري)
(از منتهي الارب)
(از مهذب الاسماء).

يا مقدار پري دو دست مرد ميانه چون هر دو کف را پر کند و همين است وجه تسميۀ آن.
(از منتهي الارب).

سيدمحمد مؤمن در رسالۀ مقادير گويد:

در کتب فقه مد که پيمانه اي است برابر يک من يا نزديک به آن، به تقريب تحقيق زکات مال و زکات فطر و به تقريب بعضي از کفارات و غير آن مذکور سازند. و مد بنابر آنچه در قاموس و صحاح مذکور است دو رطل عراقي است و معتبرين فقهاء [ شيعه ] چون شيخ مفيد در ارشاد و شيخ شهيد در کتاب دروس، مد را دو رطل و ربع عراقي بيان نموده اند. پس مد بنابر قول فقهاي عظام دويست و نود و دو درهم خواهد بود. در دروس نيز تصريح به اين معني فرموده. و بنابر تفسير و بيان اهل لغت يک مد دويست و پنجاه و هفت درهم و يک بخش از هفت بخش يک درهم است. و شايد که اختلاف مزبور که در بيان مذکور شد به حسب زمانها يا امري ديگر باشد ... صاحب قاموس در بيان مد آورده که آدمي که دست و انگشتان او در بزرگي و کوچکي ميانه باشد هرگاه که هر دو دست خود را از غله پر سازد چنانکه انگشتان را دراز کرده باشد مقدار پيمانه مذکور است و دعوي نموده که من تجربه کرده ام و اين را موافق يافته ام. و صاحب اين رساله گويد که آنچه صاحب قاموس آورده و دعوي تجربه نموده در برنج و ذرت و بعضي از اجناس موافق نيست، مقدار مذکور کمتر ازدو رطل بود، بعضي نزديک به ربع سيه از دو رطل کم ظاهر شد و بعضي از اين کمتر. اما آنچه گفتند در گندم، قدري موافق است چرا که مقدار گندم که هر دو دست را از آن پر کنند گاهي ده سيه و ده توله و گاهي اندکي کمتر از اين و گاهي اندکي بيشتر از اين ظهوريافت، و دو رطل نزديک به اين است ... پس اگر در بيان صاحب قاموس اندک تقييد و تخصيص مي بود اولي و اوضح بود.
(از فرهنگ نظام)
(از فرهنگ فارسي معين).

رجوع به نقود و فرهنگ دزي و مفاتيح العلوم شود.

نظرات (0)
شنبه 27 تير 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

 

لَمَم.

[ ل َ م َ ]
(ع اِ)

نوعی از دیوانگی.

|| گناه صغیره.
گناه خرد.

|| نزدیکی به گناه.
منه قوله تعالی:

الّذین یجتنبون کبائر الاثم والفواحش الّا اللّمم.

|| زلّت.

***

و اللَّمَمُ‏:

الإلمام بالذنب الفينة بعد الفينة،

يقال:

بل هو الذنب الذي ليس من الكبائر،

و منه قوله تعالى‏:

الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ إِلَّا اللَّمَم‏

***

لمَ‏ّ

تقول:

لَمَمْتُ‏ الشي‏ء: جمعته و أصلحته،

و منه: لَمَمْتُ‏ شعثه.

قال تعالى:

وَ تَأْكُلُونَ التُّراثَ أَكْلًا لَمًّا [الفجر/ 19]

و

اللَّمَمُ‏: مقاربة المعصية، و يعبّر به عن الصّغيرة،

و يقال:

فلان يفعل كذا لَمَماً.

أي: حينا بعد حين،

و كذلك قوله:

الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ إِلَّا اللَّمَمَ‏ [النجم/ 32]

و هو من قولك:

أَلْمَمْتُ‏ بكذا.

أي: نزلت به،

و قاربته من غير مواقعة،

و يقال:

زيارته‏ إِلْمَامٌ‏.

أي: قليلة.

نظرات (0)
سه شنبه 23 تير 1394برچسب:رغدا, :: :: نويسنده : علی

وَ كُلَا مِنْهَا رَغَدًا

رغد.

[ رَ غ َ / رَ ]

(ع ص)

خوش و فراخ.
مُخصِب.
واسع.
واسعه طیبه.
کثیر.
عیش رغد;
زندگانی فراخ.
عیش فراخ.
عیش خوش.
عیشة رَغَد;
زیست خوش و راحت و فراخ.

|| جِ راغِد.
گویند:
قوم رغد;
گروه دارای عیش واسع و روزی فراخ.
همچنین است:
نساء رغد.
«مذکر و مؤنث در آن یکی است».
فراخ زیست.

|| خوردنی پاکیزه.

کاسه پیدا وندر آن پنهان رَغَد
طاعمش داند کز آن چه می خورد
مولوی

نظرات (0)
سه شنبه 23 تير 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِى

اسْتَوْقَدَ نَارًا

***

استیقاد
(و ق د)

[ اِ ]

(ع مص)

آتش افروختن.
ایقاد.

|| افروخته شدن آتش.
روشن شدن.

|| شعله ور شدن.
زبانه کشیدن.

نظرات (0)
یک شنبه 21 تير 1394برچسب:انطلاق, :: :: نويسنده : علی

انطلاق

انطلاق.

[ اِ طِ ]
(ع مص)

رفتن.
بشدن.

|| گشاده گردیدن روی و پیدا شدن بشاشت.
پیدا شدن انبساط در چهره.
گشاده رو شدن.

|| رها شدن.

|| انطلق به (مجهولاً) برده شد.

|| انطلاق لسان; گشاده زبانی.

||

(اِمص)

گشاده رویی.

از جبین سلطان آثار بشر و انطلاق و مکارم اخلاق معاینه دیدند.
(جهانگشای جوینی).

نظرات (0)
شنبه 20 تير 1394برچسب:حلّاف, :: :: نويسنده : علی

حلّاف

حلّاف.

[ ح َل لا ]
(ع ص)

بسیار سوگندخوار.
سوگندخواره.

نظرات (0)
شنبه 20 تير 1394برچسب:مُکَذِّب, :: :: نويسنده : علی

مُکَذِّب

مکذّب.

[ م ُ ک َد ذِ ]
(ع ص)

به دروغ دارنده.
ج، مکذّبون.
آن که به دروغ نسبت کند.
آن که به دروغ شمرد.
تکذیب کننده.
دروغ شمارنده.

|| ناقة مکذّب;
ناقه ای که گشنی کرده شود و دم بردارد و باردارنگردد.

نظرات (0)
شنبه 20 تير 1394برچسب:اهتداء, :: :: نويسنده : علی

اهتداء

اهتداء.

[ اِ ت ِ ]
(ع مص)

راه راست یافتن.
راه راست باز یافتن.
راه راست گرفتن.
مهتدی.

- اهتداء جستن;
راه راست را جستجو کردن

چون شمارندم امیر و مقتدا
سرنهندم جمله جویند اهتدا
مولوی

|| راه برداری.
ارشاد.

- علم الاهتداء بالبراری و الاقفار;
علمی است که بوسیلۀ آن در صحاری و بیابانها راه را یابند. یا علمی است که با آن بدون کمک از نشانه های ظاهری به احوال امکنه معرفت پیدا کنند. و این آشنایی با کمک وسائل مخفی حاصل شود و این علم جز برای کسانی که در شناختن بوی خاکها و موقع ستارگان تمرین دارند تحقیق نیابد. زیرا هر نقطه از زمین بویی خاص و هر ستاره ای را سمتی معین است که می توان با کمک آن راه را شناخت و جای را تشخیص داد. چنانکه در قرآن آمده است:

«و هو الّذی جعل لکم النّجوم لتهتدوا بها فی ظلمات البرّ و البحر».

و این علم را سودی بزرگ است.
(از کشف الظنون ).

|| بشوهر فرستادن عروس را.

|| پیشرو شدن و سبقت گرفتن.

نظرات (0)
شنبه 20 تير 1394برچسب:انفعال, :: :: نويسنده : علی

انفعال

انفعال.

[ اِ ف ِ ]
(ع مص)

شدن کار، یقال: فعلته فانفعل. کرده شدن.

|| اثر پذیرفتن.

|| شرمنده شدن.

|| مقولۀ انفعال یا ان ینفعل یکی از مقولات عشر ارسطو و یکی از مقولات نه گانۀ عرضی است و آن عبارت از اثری است که از فاعل در منفعل حاصل می شود و در تعریف آن گفته اند:
«هو کون الجوهر بحیث یتأثر عن غیره تأثراً غیر قار الذات مادام کونه کذلک». تأثر جسم را از غیرش بنحو تأثر غیر قار الذات و مداوم انفعال گویند در مقابل فعل که «هو کون الجوهر بحیث منه اثر فی غیره قار الذات مادام السلوک فی هذا التأثیر التجددی». که عبارت از تأثیر تجددی در غیر باشد مانند تسخین و تسخن که تسخین فعل است و تسخن انفعال. (از اسفار و دستورالعلماء و تهافت التهافت بنقل فرهنگ علوم عقلی).
آن اعتبار که به نسبت با فاعل بود از آن روی که فاعل موجد آن حال بود آن را فعل خوانند و آن اعتبار که به نسبت با منفعل بود از آن روی که قابل آن حال بود آن را انفعال خوانند.
(اساس الاقتباس).

|| (اِمص)

شرمندگی. شرمساری. خجالت. خجلت. شرم. حیا.

در دوزخم بیفکن و نام گنه مبر
کآتش بگرمی عَرَق انفعال نیست
صائب

- انفعال بردن; شرم داشتن. شرمسار شدن.

می شود از روی تو ماه فلک منفعل
می برد از رای تو شاه و فلک انفعال
جمال الدین سلمان

- انفعال خوردن; شرم داشتن. خجل شدن.

- انفعال دادن; شرمنده کردن. شرمسار کردن. خجلت دادن. تشویر.

که نام قند مصری برد آنجا
که شیرینان ندادند انفعالش
حافظ

به لذت آمده از زخم او دلا مژده
که داده بی اثری انفعال (
بمعني فلسفي هم تواند بود.) مرهم را
عرفی

- انفعال داشتن; شرم داشتن. خجل شدن.

برنگیرم آستین از چشم گریان همچو شمع
بس که دارم انفعال از میگساریهای خویش
محمدقلی میلی

- انفعال کشیدن; شرم داشتن. خجل شدن. شرمساری بردن. خجالت کشیدن.

باقر رسید یار و تغافل کنان گذشت
شرمندۀ دمی که کشید انفعالها
باقر

|| آشفتگی.

|| قبول اثر و عمل چیزی. اثرپذیری. تأثر.

- انفعال پذیرفتن; قبول اثر کردن.

|| رسوایی.

خواجگان را به انفعال بران
که در ایشان جزافتعال نماند
خاقانی

نظرات (0)


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 94
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 3059
بازدید ماه : 4748
بازدید کل : 198791
تعداد مطالب : 2000
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

Alternative content