توصیف مقام ولایت
یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان
دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:, :: :: نويسنده : علی


توصیفِ مَقامِ وِلایت

این شعری است درقالب ترجیع بند
و
سرودۀ زنده یاد
استاد
سیّد مرتضی جزائری
رحمة الله تعالی علیه


کمالِ مَنظور

مِهر ماه ست و مِهرِ من دور ست
روزِ بی مِهر شامِ دَیجور ست

بی رُخَش گُل نمودی از خار ست
بی لبش باده تَلخَکی شور ست

در نَوایم نشسته اندوهش
در نگاهم کمالِ مَنظور ست


چه کنم با مَهی که پُر ناز ست؟
چه کنم با بُتی که مغرور ست؟

عقل خواهد رَهانَدَم لیــکِن
در بَرِ عشق عقل مقهور ست


میــبَرَد دین و دل به آسانی
بُتِ هر جایی ست و پُر زور ست


گر چه خورشیدِ من جهان تاب ست
لیکِن از  کوردیده  مستور ست

گر دلی هست جای دلدار ست
جای دلدار آیــۀ نـــور ست

این سخن دَر به رَقِّ منشور ست
در کتابِ وجود مَسطور ست

که جهان از یکی یکی شده است
وآن یکی در یکی یکی شده است

آن یکی هیچ جُز عليّ نَبُوَد
جُز عليّ بر جهان وليّ نَبُوَد

***

اندرین گِل اگر دلی دادند
بهرِ دلدار مَنزلی دادند

وندر آن مَنزلی که دلدار ست
بهرِ یارانْش مَحفِلی دادند

وندر آن محفلی که یارانـند
شمع رُخساری از گُـلی دادند

وندر آن نورِ رویِ گُـل بویش
پُـرشِکَنها  زِ  سُـنبُـلی دادند

وندر آن لابِـلایِ سُـنبُـلِ زُلف
شرحِ تفصیلِ مُجمَلی دادند

وندر آن  شَرحها زِ مُجمَلها
رَه به حَلّالِ مُشکِلی دادند

وندر آن راهِ حَلِّ مُشکلها
خَطِّ بُگذشتن از پُلی دادند

ناقۀ نَـفْس را مَـهار زدند
هم بَر آن ناقه مَحمِلی دادند

سائِقی از پِیَش روان کردند
شاهِدی پیشش از دلی دادند

که جهان از یکی یکی شده است
وآن یکی در یکی یکی شده است

آن یکی هیچ جُز عليّ نَبُوَد
جُز عليّ بر جهان وليّ نَبُوَد

***


خسته ام خسته باده پیش آور
مَرهَمی بَهرِ قَلبِ ریش آور

ساغَر و جام را چه گُنجَد می ؟
شو سَبوی و قَدَح به پیش
آور

مُلکِ تَزویر را بزن بَرهم
دشنه در قلبِ گاومیش
آور

آتشی برفروز از رُخِ خویش
شُعله در هر چه کفر و کیش
آور

دلق و سجّاده را به دوزخ دِه
رَسَن از حلقه های ریش
آور

شیخ را دار زن به دستارش
حمله بر موبد و کشیش
آور

من تنی خاکیَم رَوانَم بَخش
رحم بر خسته ای پَریش
آور

خود به بیگانگان نظر داری
لُطف کُن یک نظر به خویش
آور

من جُدا از خودم جُدا از خود
برسانم به خود به خویش
آور

که جهان از یکی یکی شده است
وآن یکی در یکی یکی شده است

آن یکی هیچ جُز عليّ نَبُوَد
جُز عليّ بر جهان وليّ نَبُوَد

***

از ازل تا ابد به جُز دل نیست
که خدا را جُز ایـ
نْش مَنزل نیست

مُطلَق از هَر تَعَیُّنی غیب ست
خود نبیند گَرَش مُقابِل نیست

میـشود دیده ای مقابلِ خویش
دیدۀ حضرتش به جُز دل نیست

دیده بیند ؟ نه ، بلکه بیننده
نکته ای مُشکل ست و مُشکل نیست

وآن که بیننده است میـداند
همه حقّ ست ، اگر که باطل نیست

«بی نهایت» چه گُنجد اندر حَدّ ؟
بَحرِ توحید هست و ساحِل نیست

چون بُرون و درون همیشه یکی ست
جَهل ازین ، جُز زِ عَقل غافِل نیست

خویشتن را گُذَر دَهَد بَر خویش
خویش هم کامل ست و کامل نیست

چشمها خود تَعَیُّناتِ حَقَّـند
پیشِ آن دیده کِه ش مُماثِل نیست

که جهان از یکی یکی شده است
وآن یکی در یکی یکی شده است

آن یکی هیچ جُز عليّ نَبُوَد
جُز عليّ بر جهان وليّ نَبُوَد

***

کیستم من ؟ گدای راهم من
بی تو ای دوست بی پناهم من

دست و پا بسته ای به دامِ هوی
اوفتاده به قَعرِ چاهم من

از تَفِ آتشینِ حَسرتِ دل
همه شب همنشینِ آهَم من

دودِ آهَم جهان سیه بکُند
چه گناه ست اگر سیاهم من ؟

به اُمیدی که بُگذری روزی
رفته عُمری که خاکِ راهم من

زِ انتظارِ نگاهی از سویت
مانده در حَسرتِ نگاهم من

من اگر نیک و گر بدم یاران
طوقِ چون هاله گِردِ ماهَم من

خوانَدَم یا بِرانَدَم از خویش
حلقه بَر دَربِ پادشاهم من

واندر آنجا که عشق موج زند
کهرُبای ست و پَرِّ کاهَم من


که جهان از یکی ، یکی شده است
وآن یکی ، در یکی ، یکی شده است

آن یکی هیچ جُز عليّ نَبُوَد
جُز عليّ بر جهان وليّ نَبُوَد

***
پایان