یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان
چهار شنبه 27 خرداد 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

جُنَّة.

[ ج ُن ن َ ]
(ع اِ)

سپر.

|| هر سلاحی که انسان را نگهداری کند.

|| پرده.

|| نوعی از برقع زنان که بدان سر و روی و سینه و پشت سوای کمر پوشیده شود.
ج، جُنَن.

چهار شنبه 27 خرداد 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

کتایون.

[ ک َ ]
(اِخ)

دختر قیصر روم ، زن گشتاسب و مادر اسفندیارباشد.
هنگامی که گشتاسب به روم رفت کتایون وی را دید و خواستارش شد.
بنا به روایت شاهنامه، کتایون در خواب دید که بیگانه ای بیدار دل و فرزانه، ببالا چون سرو و به دیدار چون ماه، کشور او را روشن کرد و در آن روز که بزرگان برای خواستگاری گرد آمده بودند کتایون گشتاسب را دید و دانست که همان است که در خواب دیده است.
در ترجمۀ فارسی یشتها از آقای پورداود آمده است که کی گشتاسب پس از گوشه گیری کی لهر اسب بجای پدر بتخت نشست.
زن او در شاهنامه دختر قیصر روم (یونان مقصود است) تصور شده است.

دقیقی گوید:

پس از دختر نامور قیصرا
که ناهید بد نام آن دخترا
کتایونش خواندی گرانمایه شاه
دو فرزند آمد چو تابنده ماه
یکی نامور فرخ اسفندیار
شه کارزاری نبرده سوار
پشوتن دگر گرد شمشیرزن
شه نامبردار لشکرشکن

بعد فردوسی میگوید:

دو تن از شاهزادگان کیکاووسی نزد لهراسب بودند و توجه شاه را بخود کشیده بودند و بدین جهت دست گشتاسب از کار کوتاه شد، رنجیده خاطر از ایران بیرون رفت و سرانجام به روم (یونان) رسید به تفصیلی که در شاهنامه مندرج است. کتایون دختر قیصر شیفتۀ حسن جمال گشتاسب گشت و زن وی شد چنین بنظر می رسد که این داستان نسبتاً نو باشد زیرا در اوستا و کتب پهلوی ذکری از کتایون نشده است ناهید و کتایون هر دو اسم ایرانی است. در فصل ٣١ فقره ٨ کتایون و برمایون دو برادر فریدون هستند گذشته از اینکه به هیچ وجه در کتب دینی ایرانیان کتایون یا کی تابون نامی، زن گشتاسب ذکر نشده و این خود دلیل نو بودن این داستان است، در عروسی کتایون با گشتاسب و دو خواهر دیگرش با شاهزادگان دیگر از اسقف سخن رفته که مراسم عقد نکاح بجای آوردند لابد بایستی این داستان پس از نفوذ دین عیسی بوجود آمده باشد. بنا به مندرجات اوستا و کلیۀ کتب پهلوی و پازند، زن گشتاسب موسوم است به هوتُس که در اوستا به هیأت هوتئوسا آمده است.

برفتند ز ایوان قیصر بدرد
کتایون و گشتاسب باباد سرد
فردوسی

برفتند بیداردل بندگان
کتایون و گلرخ پرستندگان
فردوسی

چهار شنبه 27 خرداد 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

بامشاد.

(اِخ)

نام خنیاگری در زمان خسروپرویز.
نام مطربی است که او نیز مانند باربُد عدیل و نظیر نداشته.
مطربی است، وجه تسمیه آنکه بامداد چنان مینواخت و میخواند که همه کس را شاد میکرد.
مطربی بوده از امثال باربد.
مطربی در قدیم که در نواختن مشهور بوده.
نام نوازنده ای معروف.
از موسیقیدانان و مطربان زمان خسرو پرویز ساسانی بوده است اما احوال این خنیاگر چنانکه باید روشن نیست.

بلبل باغی به باغ دوش نوائی بزد
خوبتر از باربد، نیکتر از بامشاد
منوچهری

|| ظاهراً نام آهنگی نیز هست بمناسبت نام خود آهنگساز.
بامزد.
آهنگ موسیقی.

چهار شنبه 27 خرداد 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

زامیاد.

[ زام ]
(اِخ)

فرشته ای است که مصالح و تدبیر امور روز زامیاد (٢٨ از هر ماه شمسی) به او تعلق دارد. گویند در این روز درخت نشاندن و تخم کاشتن و عمارت کردن بغایت خوب است.
نام فرشتۀ موکل بر تدبیر امور آن روز (روز زامیاد) و گویند به محافظت حوران بهشتی نیز مأمور است.
نام سروشی است که بمحافظت حوران بهشتی مأمور است وتدبیر امور و مصالح زامیاد به او متعلق است.
دکتر معین در مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی آرد:
ایزدان بزرگ نیز خود بنوبت از همکاران امشاسپندان هستند ... و ایزد زامیاد از ایزدان همکار امرداد (امشاسپندی که ماه مرداد بنام او است) میباشد.
و در آن کتاب آمده:
در مزدیسنا همۀ عناصر و بخصوص (زمین) مقدس و زامیاد یعنی: زم یزدیا بعبارت دیگر فرشتۀ زمین محترم است و نام او در ردیف فرشتگان سی روز ماه یاد شده و از این جهت آبادانی زمین و زراعت بر مزدیسنان واجب بوده است. امشاسپند سپندارمذ فرشتۀ نگهبان زمین و گاه نیز خود زمین بشمار رفته است. و درکتاب روزشماری در ایران باستان تألیف دکتر معین آمده:
زامیاد مرکب است از دو جزء زام که ایزد و فرشتۀ زمین است و جزء دوم یاد از حروف زواید و پسوند است که در اوستا و پارسی باستان آمده چنانکه در واژه های بنیاد و فریاد دیده میشود. ایزد زامیاد (زمین) با ایزد آسمان اغلب یکجا یا در هر دو مقدس شمرده شده اند.
نگهبانی روز ٢٨ با ایزد نامبرده است. نیز در فرهنگها آمده در این روز درخت بنشاندن و تخم کاشتن و عمارت کردن بغایت خوب است.

چهار شنبه 27 خرداد 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

اسفندیار.

[ اِ ف َ ]
(اِخ)

در اوستا سپنتوداته و در پهلوی سپنت دات، مرکب از دو جزء: جزء اول سپنتو بمعنی مقدس و جزء دوم داته از مصدر دا بمعنی آفریدن؛ جمعاً یعنی آفریدۀ (خرد) پاک ... و هم در اوستا این نام بکوهی اطلاق شده که شاید همان کوه سپید باشد که در شاهنامه مذکور است. و نیز نام پسر گشتاسپ است. در بندهش ... آمده:
«از گشتاسب اسفندیار و پشوتن بوجود آمدند».
اسفندیار نام پسر گشتاسب است که بروئین تن اشتهار دارد.
بر وزن و معنی اسپندیار است که نام پسر گشتاسب باشد و او را روئین تن میگفتند و بمعنی قدرت حق و لطف یزدان هم هست (معني آن چنانکه در فوق گفته شده آفريدۀ پاک است.) و رب ّ ماه اسفندار و رب ّ روز اسفندار که پنجم هر ماه شمسی باشد.
بمعنی اخیر تصرّفی در کلمۀ اسفندار است. رجوع به اسفندار شود. نام پادشاه که نهایت بهادر و پهلوان بود. رستم او را بتیر دو شاخه ای کور کرده کشت و نام پدر او گشتاسب بود.
پسر گشتاسف، اسفندیار، نوخاسته بود، جهانی را بتیغ سپری کرد تا دین زردشت گرفتند، و آتشگاهها بنهاد بهر کشوری، پس با ارجاسف حرب افتادش و زریر کشته شد و بر آخر اسفندیار ارجاسف را هزیمت کرد. باز بعد این گشتاسف اسفندیار را بند برنهاد و به دز گنبدان بازداشتش و آن گردکوه است، تا ارجاسف [ باز بیامد ببلخ و ] لهراسف رابکشت و بدین وقت گشتاسف بسیستان بود، بمهمان رستم زال، پس بازگشت بحرب ارجاسف و ستوه گشت از وی و سی واند فرزندش کشته شدند و بر کوهی گریخت تا جاماسب عمش برفت و به بسیار شفاعت اسفندیار بیامد و بند بگسست و ارجاسف را هزیمت کرد و باز از راه هفت خان بترکستان رفت و رویین دز به حیلت بستد و ارجاسف را بکشت و خواهرانش را که ارجاسف از بلخ برده بود بازآورد پیش پدر و وعده خواست به پادشاهی دادن، تا گشتاسف بفرستادش بسیستان تا رستم را ببندد و جاماسب حکیم گفته بود که او را زمانه بر دست رستم باشد بناکام اسفندیار بسیستان رفت و هرچند رستم او را تاج و تخت پذیرفت و پیش آمدن، نپسندید جز بند برنهادن، تا حرب افتاد و تیری بر چشمش رسید و بمرد و بهمن پسرش را برستم سپرد بوصیت.
و پیکار که میان رستم و اسفندیار افتاد سبب آن بود که چون زرتشت بیرون آمد و دین مزدیسنان آورد، رستم آنرا منکر شد و نپذیرفت و بدان سبب از پادشاه گشتاسب سر کشید و هرگز ملازمت تخت نکرد و چون گشتاسب را جاماسب گفته بود که مرگ اسفندیار بر دست رستم خواهد بود و گشتاسب از اسفندیار ترس داشت او را بجنگ رستم فرستاد، تا اسفندیار کشته شد و پس از آن چون فرامرز از سیستان رفته بود بهمن بن اسفندیار بکین خواستن آمد، و فرامرز رفته بود بهندوستان، تا بازآمد غریق گشت، بخت النصر که سپهسالار او بود صواب چنان دید که صلح کند با بهمن اسفندیار و هوشنگ را که هنوز خرد بود بشاهی سیستان یله کرد و خود صلح کرد و با دوازده هزار مرد زاولی از سیستان با بهمن برفت و ببلخ شد.

پس آن دختر نامور قیصرا
که ناهید بد نام آن دخترا
کتایونش خواندی، گرانمایه شاه
دو فرزند آمد چو تابنده ماه
یکی نامور فرخ اسفندیار
شه کارزاری نبرده سوار ...
فردوسی

چهار شنبه 27 خرداد 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

افراسیاب.

[ اَ ] (اِخ)

نام پادشاه ترکستان است.
پادشاهی عظیم الشأن از پادشاهان توران که بغایت شجاع و بهادر بود.
پادشاه ترکستان زمین که بعد کشتن نوذر پادشاه ایران زمین، دوازده سال در ولایت ایران پادشاهی کرد و پس طهماسب، شاه ایران زمین افراسیاب را بصلح یک تیر پرتاب آرشی از ولایت ایران بیرون کرده، باز ترکستان فرستاد. و همو سیاوش بن کیکاوس شاه را که بدو پیوسته بود، کشت. کیخسرو بن سیاوش نبسه دخترین او بود. بدان انتقام او را زنده گرفت و علف تیغ گردانیده، و میان کیخسرو و افراسیاب چهل سال جنگ بود، پدر او بشنگل بن زادشم بن تور نام داشت و افراسیاب جادو بود.
نام پادشاهی است مشهور از ترکستان که همواره بواسطۀ خون تور بن فریدون با پادشاه معاصر خود کیقباد و کیکاوس و کیخسرو منازعه و محاربه داشته وغالب و مغلوب میـشدند. آخر بدست کیخسرو که دخترزادۀ او بود و پسر سیاوش، کشته شد.
ابن البلخی نسب افراسیاب را چنین آورده:
افراسیاب بن فاشن بن راه ارمن بن بورک بن ساتیاب بن بورشسب بن تورج بن تور بن فریدون.
به هرحال افراسیاب یکی از بزرگترین و شجاعترین پادشاهان داستانی توران قدیم است که طبق داستانهای باستانی ایران وی نوۀ تور یکی از سه فرزند فریدون و نام پدرش پشنگ است. منوچهر نوۀ فریدون بمنظور انتقام خون پدرش با افراسیاب جنگید و سرانجام پیروز گردید و بموجب پیمانی صلح کردند و طبق همان عهدنامه نهر جیحون خط مرزی توران و ایران قرار گرفت. بعد از آن افراسیاب در زمان نوذر پسر منوچهر به ایران لشکر کشید و نوذر را بقتل رسانید و سرزمین ایران را حدود ده سال در تصرف گرفت ولی بر اثر ظلم و تباهی، ایرانیان به سرکردگی قهرمانان خود قارن و کشواد قیام کردند و افراسیاب را از ایران بیرون راندند و دو شاهزادۀ ایرانی را بنامهای زاب و گرشاسب مشترکاً پادشاه ایران کردند و اینان آخرین پادشاه از سلسلۀ پیشدادیان ایران باستان بودند و پس از انقراض این سلسله، سلاطین کیانی بحکومت رسیدند. و در زمان دومین پادشاه کیانیان باز افراسیاب آغاز به دست اندازی بسرزمین ایران کرد. در این عصر بزرگترین پهلوان مشهور رستم زال با لشکریان ایران به توران حمله کرد و افراسیاب را تا ساحل جیحون دنبال نمود و به توران بازراند. پس از چندی سودابه زن کیکاوس و نامادری سیاوش، این شاهزاده را که بخواستۀ او تن درنداده بود، متهم ساخت و او هم رنجیده از ایران به توران رفت و به افراسیاب پناهنده شده و مورد احترام او قرار گرفت. دختر افراسیاب را بزنی گرفت و تقرب او به افراسیاب موجب حسادت اطرافیان بخصوص گرسیوز برادر افراسیاب گردید و بر اثر بدگوئیهای آنان افراسیاب نسبت به سیاوش بدگمان شد و بدست گرسیوز به بدترین وضعی او را اعدام کرد. و از این رو دوباره آتش خصومت میان ایران و توران زبانه گرفت و جنگهای طولانی روی داد که اساس داستانها گردید و مبارزهای باستانی و قهرمانان بزرگ سپاه ایران زمین مانند رستم، گودرز، طوس، گیو و دیگران سالهای فراوان با تورانیان زد و خورد کردند و سرانجام کیکاوس در زمان حیات از سلطنت کناره گیری کرد و کیخسرو پسرسیاوش نوۀ خود را بپادشاهی برگزید و این شاه جوان براهنمائی و بکمک رستم و دیگر قهرمانان ایران با سپاهیان بیشمار به توران بخونخواهی پدر حمله برد و تمام این سرزمین را زیر و رو کرد و افراسیاب را طاقت نماند و فرار نمود ولی جان به درنبرد و دستگیر گردید و بقتل رسید.
قسمت بیشتر اشعار برگزیدۀ شاهنامۀ فردوسی دربارۀ جنگهای ایرانیان با افراسیاب و تورانیان است. اگر بخواهیم نوشتۀ مورخان یونانی را با داستان های ملی ایران تطبیق دهیم، می توان سیروس تاریخی را همان کیخسرو داستانی دانست و افراسیاب را با آستیاژ تطبیق نمود.
بلعمی ضمن اخبار ملوک عجم در زمان سلیمان داستان برخوردها و رزمهای داستانی ایران و توران را بیان میدارد و میگوید:
از پس کیقباد پسرش بود کیکاوس و ملک عجم همه او داشت و حد مشرق از سوی ترکستان افراسیاب داشت و هرچه از پی آن بود همه تا ناحیت حجاز و سبا و یمن و حد مغرب سلیمان را بود. نشستگاه کیکاوس بلخ بود و میان او و ترک حد جیحون بود. او را سپاه سالاری بود نام او رستم بن دستان. این رستم بزرگ بود و بجهان اندر از او بزرگتر نبود و مردانه تر و مهتر سگستان بود از دست ملوک عجم. کیکاوس را پسری آمد، سیاوخش نام کردش و بهمه جهان از او نیکوتر نبود. او را به رستم داد تا به سگستان برد و ادبها و هنرها آموخت و چون بیست ساله شد، باز پدر آمد. و چون جامه های ملوکانه اندرپوشید و بسلام پدر شد، زن کیکاوس دختر افراسیاب (
بر اساس شاهنامه اين زن سودابه و دختر شاه هاماوران بود.) بر وی عاشق شد و او را بر خویشتن خواند و سیاوخش فرمان او نکرد و گفت پدر را بی وفائی نکنم. این همه حیلتها کرد، سود نداشت. پس دل پدر بدو تباه کرد و دروغها گفت بر او و پدر خواست که او را بکشد. ولی بخواهش رستم سپاهسالاری لشکر ایران در جنگ با افراسیاب به سیاوخش داد تا حرب کند یا خواسته بستاند و کار مرین جنگ بصلح کشید و سیاوخش نامه کرد سوی پدر که صلح کردم. پدرش نوشت من صلح نخواستم و سیاوخش گفت من عهد نشکنم و چون نیارست پیش پدر بازشدن، از افراسیاب زینهار خواست، اجابت شد. با خاصگان خویش سوی افراسیاب شد و همه لشکریان سوی پدر او باز شدند و افراسیاب او را نیکو داشت و دختر خود بدو داد ولی چون ادب و چابکی او را بدید بترسید و سرهنگان بدش همی بگفتند و او را همی ترسانیدند. پس افراسیاب بفرمود تا بکشتندش. و دخترش را که از سیاوخش باردار بود بفرمود تا کودک بیفکند. یکی از سرهنگان که نامش پیران ویگان بود او را ملامت و از کیکاوس و رستم بترساند و گفت این دختر را بمن ده تا اگر او را پسری آید به کیکاوس فرستم تا او را خشم کم شود. سرانجام آن دختر پسری آورد و او را کیخسرو نام کردند و پنهان داشتند تا بجای مردان رسید و چون خبر به کیکاوس رسید، گیو بن گودرز را در طلب کیخسرو بشهر افراسیاب فرستاد و مدتها ببود تا او را بیافت و بنزدیک کیکاوس برد. کیکاوس چون کیخسرو را بدید شاد شد و رستم را با طوس و سپاهی بسیار بیرون کرد و گفت به ترکستان شوید وکین سیاوخش بخواهید. پس رستم با این لشکر به ترکستان شدند و افراسیاب را هزیمت کرد و ترکستان را غارت کرد و چندان خلق را بکشت و خلق بسیار اسیر بگرفتند و بنزدیک کیکاوس آوردند.
(از ترجمۀ تاریخ طبری).

شود کوه آهن چو دریای آب
اگر بشنود نام افراسیاب
فردوسی

سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق
تیر نظر بیفکند افراسیاب را
سعدی

- افراسیاب شب ;
کنایه ازظلمت و تاریکی آن

چهار شنبه 27 خرداد 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

قباد.

[ ق ُ ]
(اِخ)

پسر فیروز نام پدر انوشیروان است.
حلوان و کازرون را او بنا کرد.
قباد پسر فیروز بن یزدگرد و پدر انوشیروان نوزدهمین از پادشاهان سلسلۀ ساسانی است (٥٣١ - ٤٨٨ م.).
هنگامی که بلاش گرانمایه برادر وی به تخت سلطنت نشست قباد که نیکرای لقب داشت برخلاف او سلوک نمود و پنهان بسوی ترکستان رهسپار گشت و در نیشابور به خانۀ دهقانی فرود آمد و دختر او را به زنی بگرفت و او را باردار ساخت. و سپس خود را به ترکستان رسانید و مدتی نزد خاقان ماند و سرانجام پادشاه ترکستان سپاهی گران ملازم او گردانید تا به ایران مراجعت نموده و سلطنت را از تصرف برادر بیرون آورد. قباد با آن لشکر بسرعت حرکت کرد و چون به نیشابور رسید و دانست که در آن شهر دارای فرزندی شده است بسیار خوشحال شد و نام او را انوشیروان گذاشت. همان روز پیکی ازمدائن خبر مرگ بلاش و اتفاق بزرگان و سرکردگان ایران را بر سلطنت قباد به عرض رسانید. قباد بر اورنگ شاهی تکیه کرد و زمام امور کشور را به دست سوخرا نهاد. ولی سرانجام از قدرت او اندیشناک گردید و شاپور را مأمور دفع وی گردانید. سوخرا را به زندان افکندند و چیزی نگذشت که او را کشتند. مدت سلطنت قباد چهل و سه سال بود.
مزدک در دوران سلطنت وی دعوی نبوت آغازید و مذهب اباحت و اشتراک در میان آورد و در زیر آتشکده ای سردابه ای ترتیب داد و سوراخی متصل به آتش گذاشت وکسی را در آنجا پنهان ساخت. آنگاه قباد را به کیش خویش دعوت کرد و گفت معجزۀ من آن است که آتش به من سخن میگوید. پادشاه به آتشکده رفت و مزدک در حضور پادشاه هرچه خواست به آتش گفت و جواب شنید. قباد به وی گروید و کار مزدک بالا گرفت. بزرگان فراهم آمدند و قباد را از سلطنت برکنار کرده و به زندان انداختند و برادرش جاماسب را به جای او نشاندند که آتش فتنۀ مزدک را فرونشاند. قباد به تدبیر خواهر خود از زندان گریخت و به شهرهای هیاطله رفت و از شاه آن سامان کمک خواست. پس از چندی سی هزار تن از آن مردم کمر مدد و یاری او بر میان بستند و قباد با آن سپاه به مدائن روی آورد و چون به مقصد نزدیک شد شورشی بزرگ در کشور پدید آمد و سرداران ایرانی و جاماسب به لشکرگاه قباد برای عذرخواهی شتافتند. قباد از گناه همه درگذشت و برای بار دوم بتخت سلطنت نشست و زمام کارهای مملکت را بدست زرمهر پسر سوخرا سپرد و دیگر به حال مزدک و پیروانش نپرداخت.
ابن بلخی آرد:
قباد پسر هرمز بن کسری انوشیروان است. وی به ترکستان پرورش یافت. او را به اتفاق بنشاندند ولی بیش از سه ماه پادشاهی نکرد.

چهار شنبه 27 خرداد 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

قباد.

[ ق ُ ]
(اِخ)

پسر انوشیروان ملقب به شیرویه بود.
شیرویه چون به تخت نشست تاج بر سر نهاد و در راه عدل و رعیت پروری گام نهاد ولی ازنابخردی به روایت اقل، پانزده برادر خود را به قتل رسانید و به وصلت با شیرین طمع داشت و در این باره بسیار اصرار ورزید. شیرین او را به وصال خود امیدوار ساخته به بهانه ای به دخمۀ خسرو رفت و زهری کشنده خورده فی الحال درگذشت.
گویند چون شیرویه دست به کشتن برادران خود آلود خواهرانش پوراندخت و آذرمیدخت او رادیدار نموده و زبان بسرزنش او گشوده و گفتند که حرص حکومت ترا به کشتن پدر و پانزده برادر وادار ساخت و بی گمان تو به کیفر گناهان خود خواهی رسید.
شیرویه از این سخنان بسیار گریست و افسر از سر برگرفت و از فرط ناراحتی به مرض طاعون یا بیماری دیگری دچار گشت و وفات یافت.
مدت عمرش ٢٢ سال و مدت سلطنت وی به روایت جمهور مورخان هشت ماه بود.
وی در مدائن مدفون است.
در کامل ابن اثیر آمده است:

قباد پسر پرویز پسر هرمز پسر انوشیروان پدر خود را به اشارۀ اعیان مملکت و هفده برادر خود را با مشورت وزیر خود فیروز به قتل رسانید.
رجوع به شیرویه شود.

چهار شنبه 27 خرداد 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی
چه دانستم که اين دريای بی پايان چُنين باشد؟
بُخارَش آسمان گَردَد، کفِ دريا زمين باشد
لَبِ دريا همه کفر ست و دريا جمله دينـداری
وليکِن گوهرِ دريا، ورای کفر و دين باشد
اگر آن گوهر و دريا به هم هر دو به دست آری
تو را آن باشد و اين هم، ولی نه آن، نه اين باشد
يقين ميـدان که هم هر دو بُوَد هم هيچـيک نبوَد
يقين نبوَد، گُمان باشد، گمان نبوَد، يقين باشد
در اين دريا که من هستم، نه من هستم، نه دريا هم
نداند هيچـکس اين سِرّ، مگر آن کو چنين باشد
اگر خواهي کزين دريا و زين گوهر نشان يابی
نشانی نَبوَدَت هرگز چو «نفسـ»ت همنشين باشد
اگر صد سال روز و شب «رياضت» ميکشی دائم
مباش ايمن يقين ميـدان که «نفسـ»ت در کمين باشد
چو تو «نفسـ»ی ز سر تا پای کی دانی کمالِ «دل»؟
کمالِ «دل» کسي داند که مردی «راه بين» باشد
تو «صاحب نفسـ»ی ای «غافل»، ميان خاک خون ميـخور
که «صاحب دل» اگر زهری خورد آن انگبين باشد
نداند کرد «صاحب نفس» کارِ هيچ «صاحب دل»
وگر گويد توانم کرد؛ ابليسِ لعين باشد
اگر خواهي که بشناسی که کاری راستين هستت
قدم در «شرع» مُحکم کُن که کارت راستين باشد
اگر از نقطۀ «تقوی» بگَردَد يک دَمَت ديده
سزای ديدۀ گرديده؛ ميلِ آتشين باشد
تو اي «عطّار» مُحکم کُن قدم در «جادۀ معنی»
که اندر خاتمِ معنی «لِقای حقّ»، نگين باشد
چهار شنبه 27 خرداد 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

مشیا.

[ م َش ]
(اِ)

در اوستا «مشیا»، در گاتها «مشا» و «مارتا» بمعنی فناپذیر، درگذشتنی، مردم و انسان آمده ... در بندهشن پهلوی «مشیا» بمنزلۀ «آدم» و مشیوئی بمنزلۀ حوا در نزد اقوام سامی است ... و مشیوئی را «مشیانه» هم گویند.
(از حاشیۀ برهان چ معین ).



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 429
بازدید ماه : 1613
بازدید کل : 105651
تعداد مطالب : 2000
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

Alternative content