یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان
پنج شنبه 23 بهمن 1393برچسب:فُضیلِ عَیّاض, :: :: نويسنده : علی

فَضیل بن عَیّاض رحمة الله علیه
قرن دوم ه.ق.

فضیل.
[ ف ُ ض َ ]
(اِخ)

ابن عیاض. از مشاهیر عرفای قرن دوم هجری است. فضیل بن عیاض بن مسعود التمیمی الیربوعی، مکنی به ابوعلی و ملقب به شیخ الحرم. از اکابر عباد و صلحا و در حدیث مورد اعتماد بود. کسانی از جمله امام شافعی از وی حدیث شنیده اند. اصل او از کوفه و مولدش سمرقند و سکونتش در مکه بود و هم در مکه بسال ١٨٧ ه.ق. ٨٠٣ / م. درگذشت. تولدش بسال ١٠٥ ه.ق. بود. اول حال او آن بود که میان بیابان مرو و باورد خیمه زده بود و پلاسی پوشیده و کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی در گردن افکنده و یاران بسیار داشتی، همه دزدان و راهزنان بودند و شب و روز راه زدندی و کالا به نزدیک فضیل آوردندی که مهتر ایشان بود و او میان ایشان قسمت کردی و آنچه خواستی نصیب خود برداشتی ... روزی کاروانی شگرف میآید و یاران او کاروان گوش میداشتند. مردی در میان کاروان بود و آواز دزدان شنوده بود. بدره ای زر داشت .... چون از راه یک سو شد خیمۀ فضیل بدید. به نزدیک خیمه او را دید بر صورت و جامۀ زاهدان، شاد شد و آن بدره به امانت بدو سپرد. فضیل گفت: برو و در آن کنج خیمه بنه. مرد چنان کرد و بازگشت و به کاروانگاه رسید. کاروان زده بودند و مردمان بسته و افکنده، همه را دست بگشاد و چیزی که باقی مانده بود جمع کردند و برفتند و آن مرد به نزدیک فضیل آمد تا بدره بستاند، او را دید با دزدان نشسته و کالاها قسمت میکردند. مرد چون چنان بدید گفت: بدرۀ زر خویش به دزد دادم. فضیل او را از دور بدید، بانگ کرد. مرد چون بیامد گفت: همانجا که نهادهای برگیر و برو. مرد دررفت و بدره برداشت و برفت. یاران گفتند: آخر ما در همۀ کاروان یک درم نقد نیافتیم، تو ده هزار درم بازمی دهی؟ فضیل گفت: این مرد به من گمان نیکو برد، من نیز به خدای گمان نیکو بردهام که مرا توبه دهد. گمان او راست گردانیدم تا حق گمان من راست گرداند ...
چون اجلش نزدیک آمد دو دختر داشت. عیال را وصیت کرد که چون من بمیرم این دختران را برگیر و بر کوه بوقبیس بر، و روی سوی آسمان کن و بگوی که خداوندا فضیل مرا وصیت کرد و گفت تا من زنده بودم این زینهاریان رابطاقت خویش میداشتم. چون مرا بزندان گور محبوس گردانیدی، زینهاریان را بازدادم. چون فضیل را دفن کردند عیالش همچنان کرد که او گفته بود ... همان ساعت امیر یمن با دو پسر خود آنجا بگذشت، ایشان را دید با گریستن و زاری. گفت : شما از کجائید؟ آن زن حال بازگفت. امیر گفت: این دختران را به این پسران خویش دادم، هر یکی را ده هزار دینار کاوین کردم. تو بدین بسنده کردی؟ گفت: کردم. در حال عماریها و فرشها و دیباها بساخت و ایشان را به یمن برد.
(از تذکرة الاولیاء عطار رحمه الله).

پنج شنبه 23 بهمن 1393برچسب:اَبیوَرد, :: :: نويسنده : علی

اَبیوَرد.
[ اَ وَ ]
(اِخ)

یاقوت گوید:
ایرانیان در اخبار خویش آرند که «کیکاوس» زمینی را بخراسان به اقطاع «باوَرد بن گودرز» کرد و او شهری بدانجا بساخت که بنام بانی آن «باورد» منسوب شد. و بخراسان میان سرخس و نساء واقع است و آبی ناگوار و هوائی وبائی دارد و بیماری عرق (مراد عرق مدنی است)
بدانجا بسیار باشد.

[اين بيماري در شعر و نثر فارسي بنام رشته معروف است: (که بيماري رشته کردش چو دوک از سعدي ) و امروز در بوشهر و شيراز پيوک نامند و در بعض بلاد ديگر ايران نارو خوانند.]

و آنرا باورد نیز نامند و از این شهر است: ادیب ابوالمظفر محمد بن احمد بن محمد بن احمد الاموی المعاوی الشاعر و اصل او از قریۀ کوفن یکی از قراء ابیورد است و او در هر فن از علوم امام و عارف به نحو و لغت و نسب و اخبار است و در بلاغت و انشاء صاحب یدی طولی است و در همۀ این دانشها او را کتاب است و شعر او سائر و مشهور است و وفات وی به بیستم ربیع الاول سال ٥٠٧ ه.ق. بود. و ابوالفتح بستی راست در مدیح او:

اذا ما سقی الله البلاد و اهلها
فخصّ بسقیاها بلاد ابیورد

فقد اخرجت شهماً خطیراً باسعد
مبرّاً علی الاقران کالاسد الورد

فتی قد سرت فی سر اخلاقه العلی
کما قد سرت فی الورد رائحةالورد

و فتح ابیورد بدست «عبدالله بن عامر بن گریز» به سال سی و یک از هجرت بود و بعضی گفته اند پیش از این سال «احنف قیس» این شهر را فتح کرده است. و نسبت بدان باوَردی و اَبیوَردی است. و شاید همین شهری است که فعلاً «محمدآباد» گویند در مغرب «مرو» وقتی تابع خراسان بوده فعلاً جز بلاد روس است و در قرن ششم مقر اسقف شامی بوده است. بشمال شرقی ایران از بلاد ثغری ایران و روس میان سرخس و گوگ تپه و جنوب شرقی «عشق آباد». یکی از سرچشمههای رود اترک نزدیک ابیورد است و «ابوعلی فضیل بن عیّاض» و «انوری ابیوردیِ» شاعر و ابوالمظفر احمد بن محمد اموی بدین شهر منسوبند.

چهار شنبه 22 بهمن 1393برچسب:ابوهریرة, :: :: نويسنده : علی

ابوهریرة.
[ اَ هُرَ رَ ]
(اِخ)

عبدالرحمن بن صخر ازدی یا الدوسی.
از عشیرۀ سلیم بن فهم. صحابی است. و او به سال غزوۀ خیبر مسلمانی پذیرفت و در آن غزوه حضور یافت. نام او بجاهلیت عبد قیس یا عبد شمس یا عبد غنم یا عبدالله بن عامر بن عبد شمس یا عبد نهم بن عتبة بن عامر بن حرب و یا عمیر بن عامر بن عبد ذی الشری بن طریف بن کنانه و یا عبدالله بن عامر بن عبدالنشر بود و او چون گربه زیاده دوست داشتی و روزی رسول اکرم صلوات الله علیه او را با بچه گربه ای در دامن بدید این کنیت بدو داد. و او همیشه بدین کنیت افتخار می کرد و گویند علت اختلاف در نام او شهرت بسیاری است که او بدین کنیت داشت بدانگونه که در مدت عمر نام او متروک و فراموش شد. و باز آرند که او فقیرترین اصحاب رسول بود و بهیچ کسب و شغل نمی پرداخت و دائم ملازمت خدمت رسول صلوات الله علیه میکرد و چون حافظۀ او نیز بکمال بود این همه احادیث از وی روایت شده است. و بخاری گوید هشتصد تن از صحابه و تابعین از وی نقل حدیث کنند. در خلافت عمر ولایت بحرین داشت و به روزگار عثمان قضاء مکۀ مکرمه بدو محول شد و بزمان معاویه چندی حکومت مدینۀ رسول میراند و صاحب روضة الأحباب گوید: ابوهریره به أمر عمر به سال بیستم هجرت بغزوۀ روم شد و بروایتی اول کس است از مسلمانان که بغزای روم رفته است و میرخواند در حبیب السیر آرد که بروز قتل عثمان که خانۀ عثمان و همسایگان او را غارت کردند خانۀ ابوهریره نیز که قرب جوار عثمان داشت به یغما رفت. وفات او بمدینه به سال ٥٧ یا٥٩ ه.ق. به هفتاد و هشت سالگی بود. و صاحب مجمل التواریخ و القصص وفات او را در سنۀ ثمان و خمسین (٥٨) آورده درخلافت معاویه و گوید گور او بشام است. و محدثین شیعه بر روایات او اعتماد نکنند چه او در غزوۀ خیبر درک صحبت رسول (ص) کرد و بیش از چهار سال مصاحبت رسول نداشت و از مقربان و نزدیکان نیز نبود معهذا نزدیک پانصد و سه هزار حدیث روایت کرده است لکن اهل سنت و جماعت بمفاد حدیث اصحابی کالنجوم بایهم اقتدیتم اهتدیتم زبان از طعن او کشیده دارند لکن منقولات ذیل نشان میدهد که این مرد در حیات خویش نیز متهم بوده است چنانکه نوبتی او حدیثی روایت کرد و مروان گفت ما را رها کن گوئی اگر تو و ابوسعید خدری احادیث رسول بیاد نمی سپردند اخبار آن حضرت انقطاع می یافت تو در فتح خیبر ایمان آوردی و بسیار کس از تو پیشتر مسلمانی گرفته اند و بیشتر بصحبت رسول فائز بوده اند. و در الکنی دولابی آمده است: حدثنا المقبری عن ابی هریرة قال انی کنت لاسئل الرجل من اصحاب رسول الله (ص) عن الآیات من القرآن انا اعلم بها منه . ما اسأله الاّ لیطعمنی شیئاً و کنت اذا سئلت جعفر بن ابی طالب لم یجبنی حتی یذهب بی الی منزله فیقول یا اسماء اطعمینا فاذا اطعمتنا اجابنی و باز از ابی رزین روایت آرند که: سمعت اباهریرة یقول فی هذا المسجد: یزعمون انی اکذب علی رسول الله (ص) والله ما ابالی علی ظهر خمار مسحت او علی خفی. در تاج العروس آمده: قیل لأبی هریرة أنت سمعت هذا من رسول الله صلی الله علیه و سلم فقال و ما کان طهوی (
اٌي و ما کان عملي.). و هم دولابی آرد: قال ابوالزعیزعة کاتب مروان، بعث مروان الی ابی هریرة بمائة دینار فلماکان بعد ارسل الیه فقال انه لیس الیک بعثت و انما غلطت فقال ما بقی عندی منها شی ء و اذا خرج عطای فاقتصره.

جمعه 17 بهمن 1393برچسب:, :: :: نويسنده : علی

جورِ استاد؛ بِه زِ مِهرِ پدر

معلّمِ کُتّابی ديدم در ديارِ مَغرب، ترشروی، تلخ گفتار، بدخوی، مردم آزار، گدا طبع، ناپرهيزگار، که عيشِ مسلمانان به ديدنِ او تَبَه گشتی و خواندنِ قرآنش دلِ مردم، سيه کردی.
جمعی پسرانِ پاکيزه، و دخترانِ دوشيزه، به دستِ جفای او گرفتار، نه زهرۀ خنده و نه يارایِ گفتار، گه عارضِ سيمينِ يکی را طپنچه زدی و گه ساقِ بلورين ديگری شکنجه کردی.
القصّه، شنيدم که طَرفی از خبائثِ نفسِ او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتبِ او را به مُصلِحی دادند، پارسای سليم، نيکمردِ حليم که سخن جز به حُکمِ ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی. کودکان را هيبت استادِ نخستين از سر برفت و معلّم دومين را اخلاق مَلَکی ديدند و يک يک ديو شدند. به اعتمادِ حلم او ترکِ عِلم دادند. اغلبِ اوقات به بازيچه فراهم نشستندی و لوح دُرُست ناکرده در سَرِ هم شکستندی.

استادِ معـلّم چو بُـوَد بـى آزار
خرسك بازند كودكان در بازار

بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم، معلّمِ اوّلين را ديدم که دل خوش کرده بودند و به جای خويش آورده. انصاف، برنجيدم و لاحول گفتم که ابليس را معلّمِ ملائکه ديگر چرا کردند؟
پيرمردی ظريف جهانديده گفت:

پادشاهى، پسر به مكتب داد
لوحِ سيمينش بر كنار نهاد

بر سَرِ لوحِ او نـبـشـته به زَر
«جورِ استاد؛ بِه زِ مِهرِ پدر»

خـوپـذیـر سـت نفسِ انسانی
آن چنان گردد او که گردانی

از کتاب مرزبان نامه

مرزبان.
اسپهبد مرزبان بن رستم بن شهریار بن شروین بن رستم بن سُرخاب بن قارَن. مؤلف کتاب مرزبان نامه است، همانکه بعدها سعدالدین وراوینی آن را از لهجۀ طبری به فارسی دری نقل کرد. مرزبان یکی از ملوک طبرستان و از خاندان آل باوَند است.

سعدالدینِ وَراوینی.
مترجم مرزبان نامه که کتاب مرزبان نامه را به زبان دری و به سبک و شیوۀ زمان خود برگردانیده است و این کار در بین سنوات ٦٢٢ - ٦٠٨ ه.ق. در آذربایجان صورت گرفته است. سعدالدین از ملازمان خواجه ابوالقاسم ربیب الدین هارون بن علی بن ظفر دندان وزیر اتابیک ازبک بن محمد بن ایلدگز از اتابکان آذربایجان که از سنۀ ٦٠٧ تا ٦٢٢ ه.ق. در آذربایجان و آران سلطنت داشت بوده است، آن کتاب مستطاب را به نام او موشح نموده است. سعدالدین مانند اغلب دبیران و کتّاب فاضل زمان خود شاعر نیز بوده است و در مرزبان نامه قطعه
ای است که سعدالدین در وقت تسلیم کتاب به خواجه ربیب الدین وزیر گفته و مطلع آن این است:

وزیر عالم عادل ربیب دولت و دین
ابا بطوع فلک طاعت توورزیده

آلِ باوَند.
باوندیه.
سلسله ای از ملوک طبرستان که آخرین آنان به نام اسپهبد رستم بن شهریار به سال ٤١٦ ه.ق. در جنگ با علاءالدوله مقتول گشت و دولت این طبقه سپری گردید. و آنان نسب خویش را به کیوس بن قباد برادر اکبر انوشیروان (که بحکم پدر والی مازندران گردید) میپیوسته اند.

پنج شنبه 9 بهمن 1393برچسب:دودِ چـراغ, :: :: نويسنده : علی

تـن بـه دودِ چـراغ و بـیــخـوابـی
نــنـهـادی؛ هــنــر کــجــا یـابـی ؟

اوحَدیِ مَراغی

دو شنبه 6 بهمن 1393برچسب:ذو الفقار, :: :: نويسنده : علی

ذوالفقار.
[ ذُل ف َ ]
(اِخ)

ذوالفقار؛ صاحبِ فَقَرات است و فقره هر یکی از مهره های پشت است که ستون فقرات از آن مرکب است و گفته اند که چون بر پشت ذوالفقار خراشهای پست و هموار بود ازینرو او را ذوالفقار گفته اند و مجدالدین در قاموس گوید: و سیفُ مفَفّر کمعظّم، فیه حزوز مطمئنّه عن متنه.

|| نام شمشیر منبه ابن الحجاج که به روز بدر کشته شد و آن شمشیر را رسول اکرم صلوات الله علیه و سلم برای خویش برگزید: و کان ذوالفقار لمنبه ابن الحجاج، استخلصه النبی صلی الله علیه و سلم و اصطفاه لنفسه یوم بدر.
(الجماهر فی الجواهر للبیرونی).
ذوالفقار سیف رسول الله، کان لمنبه ابن الحجاج.
(امتاع الاسماع).
و بعضی آن را نام شمشیر عاص بن منیه گفته اند (
قاموس الاعلام ترکي.) که بروز بدر کشته شده است و سپس ذوالفقار را رسول اکرم به روز احد به علی بن ابیطالب علیه السلام عطا فرمود. و اینکه گمان برند که ذوالفقار دارای دو تیغه یا دو زبانه بوده است بر اصلی نیست. و در ترجمۀ تاریخ طبری در ذکر خبر غزوه احد آمده است: ... و کافران غلبه میکردند و گرد مسلمانان اندر گرفتند و پیغمبر صلی الله علیه و سلّم برجای ایستاد و بازنگشت و خلق را میخواند و کس اجابت نکرد چنانکه خدای تعالی گفت: حتّی اذا فَشِلتُم و تنازعتم فی الاءمر. (قرآن ١٥٢/٣). پیغمبر صلی الله علیه و سلّم از جای نجنبید و مردمان را بر حرب حریص میکرد و ابوبکر و عمر را هر دو جراحت رسید و بازگشتند و عثمان با دو تن از انصار بگریخت و در پس کوه پنهان شد و علی علیه السلام اندر پیش حرب بود و کارزار میکرد و شمشیری که داشت بر سر کافری زد و کافر به سپر بگرفت و خود داشت از آهن قوی و شمشیر بشکست امیرالمؤمنین علی علیه السلام بازگشت و گفت یا رسول الله حرب همی کردم و شمشیر من بشکست و شمشیر ندارم و بی شمشیر حرب نتوان کردن پیغمبر صلی الله علیه و سلم زود ذوالفقار به علی داد و گفت: خذها یا علی و پنداشت که علی نستاند و نزند علی ذوالفقار بگرفت و به حرب اندر شد پیغمبر او را دید دلیر و به کارآمد ذوالفقار از راست و چپ و پیش و پس میزد و میکشت و پیغمبر صلوات الله علیه گفت: لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار.

چون چلیپای روم از آن شد باغ
کابریزست باغ را عسلی
ابر چون چشم هند بنت عتبه است
برق مانند ذوالفقار علی.
شهید بلخی

نه هر تیغی که جنگ آرد هنر چون ذوالفقار آرد.
لامعی

ذوالفقار آنکه بدست پدرش بود کنون
بکف اوست ازیرا پسر آن پدر است.
ناصرخسرو

یکی اژدها بود در چنگ شیر
بدست علی ذوالفقارعلی.
ناصرخسرو

پردل بود اندر مصاف دانش
زیرا که زبان ذوالفقار دارد.
مسعودسعد

صدرا بدان خدای که تیغ زبانت را
در پنجۀ بیان تو چون ذوالفقارکرد.
علاءالدین اندخودی

بدانسان که گوئی علی مرتضی
همی برکشد ذوالفقار از نیام.
سوزنی

حیدر کرّار کو تا به گه کارزار
از گهر لطف او آب دهد ذوالفقار.

خاقانی

ای ذوالفقار دست هدی زنگ گیر زنگ
کان بوتراب علم بزیر تراب شد.
خاقانی

شاه جهانیان علی آسا که ذوالجلال
از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد.
خاقانی

نورضمیر مرا بنده شود آفتاب
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار.
خاقانی

ای حیدر زمانه بکلک چو ذوالفقار
نام فلک بصدر تو قنبر نکوتر است.
خاقانی

تارک ذوالخمار بدعت را
ذوالفقار تو لاجرم بشکافت.
خاقانی

و فرخی ذوالفقار را از علی بن ابیطالب گفته که او را از آسمان آورده اند

افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو
همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار.
فرخی

و بعض شعرا مانند منوچهری و ناصرخسرو و مسعودسعد ذوالفقار را به معنی مطلق شمشیر استعمال کرده اند

قوس و قزح کمان کنم از شاخ بید تیر
از برگ لاله رایت و از برق ذوالفقار.
منوچهری

تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد.
منوچهری

پیش عدو خوار ذوالفقار خداوند
شخص عدو روز گیر و دار خیار است.
ناصرخسرو

حیدری حمله ای و نصرت دین
از جهان گیر ذوالفقار تو باد.
مسعودسعد

دو شنبه 6 بهمن 1393برچسب:مُطلَق, :: :: نويسنده : علی

مطلق.
[ م ُ ل َ ]
(ع ص)

آن که آن را قید نباشد.
(غیاث) (آنندراج).
غیرمقید.
بی شرط و قید.
مقابل مقید و مشروط.
آزاد و رها.
لابشرط.
(از یادداشتهای به خط مرحوم دهخدا).
آن که آن را قید نباشد.
(ناظم الاطباء)

از حکیمان منم مسلم تر
وز کریمان وی است مطلق تر
سوزنی

و فرمان مطلق ارزانی داشت.
(کلیله و دمنه).

مَلِک ... دست او را در... حلّ و عقد گشاده و مطلق داشت.
(کلیله و دمنه).

جوابی شافی نیافت و جز نفرت و ضجرت حاصل ندید و همه جواب مطلق (به معني سوم نيز تواند بود.) بازدادند و مفارقتِ دیار و امصارِ کرمان و قطعِ طمع از آن حدود تکلیف کردند.
(ترجمۀ تاریخ یمینی).

|| حقیقتاً.
در حقیقت.

هر چند مطلقند ز کونین و عالمین
در مطلق گرفتۀ اسرار میروند

عطار

مطلق، آن آواز، خود از شه بود
گر چه از حلقومِ عبدالله بود
مولوی

|| مسلَّم.
بلامُعارض.
بدون چون و چرا

بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضاة هارون الرشید شاگرد امام بوحنیفه از امامان مطلق (به معني بعد هم ايهام دارد.) و اهل اختیار بود.
(تاریخ بیهقی).

و انبیاء که نوّابِ مطلق اند.
(سندبادنامه).

کلید قدر نیست در دست کس
توانای مطلق خدای ست و بس
سعدی

- خیر مطلق;
اصل خیر و اصل نیکوئی.
(ناظم الاطباء).

- دستِ مطلق;
بلامعارض.
مسلّم

هر چه کنی تو بر حقی حاکم دست مطلقی
پیش که داوری برم از توکه خصم داوری
سعدی

- رَویِّ مطلق;
دوازده نوع است.
مطلق مجرد و مطلق به قید و مطلق به ردف و مطلق به خروج و مطلق به خروج و مزید و مطلق به خروج و مزید و نایره و مطلق به قید و خروج و مطلق به قید و خروج و مزید و مطلق به قید و خروج و نایره و مطلق به ردف و خروج و مطلق به ردف و خروج و مزید و مطلق به ردف و خروج و مزید و نایره.

- عالَم مطلق;
عالم ملکوتی.
عالم علوی

زهی برات بقا را ز عالم مطلق
نکرده کاتب جان جز به نام تو اطلاق
خاقانی

- قادر مطلق;
خداوند توانا.
(ناظم الاطباء).

- مفعول مطلق;
مصدری که از لفظ یا معنی فعل گرفته شده و برای بیان تأکید یا نوع یا عدد یا شدت و ضعف فعل آرند; ضربه ضرباً.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

- وکیل مطلق;
وکیلی که از همه بابت مختار باشد و در همه چیز وکالت داشته باشد.
(ناظم الاطباء).

- مطلق العنان;
افسار گشاده و رها و آزاد.
(ناظم الاطباء).
مطلق خرام.
(آنندراج).
آزاد و بی تعرض و گذاشته شده عنان.
(غیاث ).
خودکام و خودسر و خیره.
رها و بی افسار.
خودرای.

و عوام و اوباش متابع ایشان بودند و یکبارگی مطلق العنان دست به غارت و تاراج بردند.
(جهانگشای جوینی).

چرا به عرش نتازد کسی که چون طالب
سمند ناطقه را مطلق العنان دارد

طالب آملی
(از آنندراج)

غبار در دل هیچ آفریده نگذارم
اگر چو سیل مرا مطلق العنان سازند
صائب (از آنندراج)

و رجوع به ترکیب بعد و مطلق خرام شود.

- مطلق بودن دست بر چیزی;
باز بودن.
رها بودن.
قدرت داشتن.

هر چه به زیر فلک ازرق ست
دست مراد تو بر او مطلق ست
نظامی
- مطلق خرام;
آزاد و رها در سیر و حرکت.
سبک و سریع و تیزتک.
که بی هیچ رادع و مانعی به هر سوی و به هر جا که خواهد رود.

چو وهم از همه سوی مطلق خرام*
چو اندیشه در تیز رفتن تمام
نظامی
*
خير المدققين در شرح اين بيت مي فرمايد که مطلق خرامي اسب عبارت از آن است که در وقت سواری چنان باشد که بمحض اشاره بلکه بمجرد اراده راه مي رود و چپ و راست به هر سو که بگردانند مي گردد و در دست هيچ عائقي مقيد نيست و در کمال اطلاق است پس مطلق العناني همين باشد. (آنندراج).

- مطلق دستی;
گشاده دستی.
درازدستی.
چیره دستی.
توانائی.

کنون ترسد که مطلق دستی شاه
نهد خال خجالت بر رخ ماه
نظامی

- مطلق عنان;
مطلق العنان.

خورده اند از می رکابی چند و اسباب صلاح
بر سر این ابلق مطلق عنان افشانده اند
خاقانی

رجوع به ترکیب قبل شود.

- مطلق مجرد;
دو نوع است: مطلق به حرف اطلاق و مطلق بحرف وصل. مطلق به حرف اطلاق چنانکه قدما گفته اند:
ای شب چنین دراز نبودی و سرمدا
از تو پدید نیست نه شعری نه فرقدا
چه این الف در قافیت جز اطلاق روی هیچ فایده ندهد و این جنس قافیت متأخران روا ندارند و استعمال حرف اطلاق در شعر پارسی عیب شمارند و مطلق به حرف وصل چنانکه:
دوستا گر دوستی گر دشمنی.
نون روی است و یاء وصل و حرکت ما قبل نون حذو و حرکت نون مجری و در این قافیت دو حرف و دو حرکت لازم است. و مطلق بقید چنانکه:
آخردر زهد و توبه در بستم
وز بند قبول این و آن رستم
تاء روی است و میم وصل و سین حرف قید و حرکت ما قبل سین حذو و حرکت تاء مجری و در این قافیت سه حرف و دو حرکت لازم است. و مطلق به ردف در دو نوع است. مطلق به ردف اصلی چنانکه:
نه گفتی کزین بس کنم دوستداری
راء روی است و یاء وصل است ردف اصلی و حرکت ما قبل الف حذو و حرکت راء مجری و در این قافیت سه حرف و دو حرکت لازم است. و مطلق به ردف زاید چنانکه:
ای همای همّتت سر بر فلک افراخته
تاء روی است و هاء وصل و خاء ردف زائد و الف ردف اصلی و حرکت ما قبل الف حذو و حرکت تاء مجری و خاء اگر چه در تقطیع محسوب است بحرفی متحرک (حرکت) آن را اعتباری نیست و اسمی ندارد و در این قافیت چهار حرف و دو حرکت لازم است. و مطلق به خروج چنانکه:
صنما تا بکف عشوۀ عشق تو دریم
راء روی است و یاء وصل و میم خروج و حرکت راء مجری و در این قافیت سه حرف و یک حرکت لازم است. و مطلق به خروج و مزید چنانکه:
زآنچه از حق در دلستش
هر چه خواهد حاصلستش
لام روی است و سین وصل و تاء خروج و شین مزید و حرکت لازم مجری و حرکت تاء نفاذ و در این قافیت چهار حرف و دو حرکت لازم است. و مطلق به خروج و مزید نایر چنانکه:
تا کی به خون دیده و دل پروریمشان
تا کی زره روند و به راه آوریمشان
راء روی است و یاء وصل و میم خروج و شین مزید و الف و نون نایر و حرکت روی مجری و حرکت «میم» و شین نفاذ و در این قافیت شش حرف و دو حرکت لازم است. و مطلق به قید و خروج چنانکه:
تا ظن نبری که دل ز مهرت رسته ست
یا از طلب تو فارغ و آهسته ست
تاء نخستین روی است و سین نخستین قیدو سین دوم وصل و تاء دوم خروج و حرکت ماقبل قید حذو و حرکت روی مجری و در این قافیت چهار حرف و یک حرکت بیش لازم نیست و مطلق به قید خروج و مزید چنانکه:
چهره دل بند لاله رنگستش
غمزه دل دوز چون خدنگستش
کاف روی است و نون قید و سین وصل و تاء خروج و شین مزید و حرکت ما قبل نون حذو و حرکت کاف مجری و حرکت خروج نفاذ و در این قافیت پنج حرف و سه حرکت لازم است. و مطلق به قید و خروج و مزید نایر چنانکه:
سودای تو از سینه فرورفتنیَ ست
و آنگه سخن تو نیز ناگفتنیَ ست
تاء نخستین روی است و فا قید است و نون وصل و یاء خروج و سین مزید و تاء آخرین نایر و حرکت ما قبل فاء حذو است و حرکت تاء مجری و حرکت نون و یاء نفاذ و در این قافیت شش حرف و چهار حرکت لازم است. و مطلق به ردف و خروج دو نوع است مطلق به ردف اصلی چنانکه:
در جهان گر هیچ یاری دارمی
راء روی است و الف ردف اصلی و میم وصل و یاء خروج و حرکت ما قبل الف حذو و حرکت راء مجری و حرکت میم نفاذ و در این قافیت چهار حرف و سه حرکت لازم است و مطلق به ردف زاید چنانکه:
دل داغ تو دارد ارنه بفروختمی
در دیده تویی وگرنه بر دوختمی
تاء روی است و خاء ردف زاید و واو ردف اصلی و میم وصل و یاء خروج و حرکت ما قبل واو حذوست. و حرکت روی مجری و حرکت میم نفاذ و در این قافیت پنج حرف و چهار حرکت لازم است. و مطلق به ردف و خروج و مزید دو نوع است مطلق به ردف اصلی چنانکه:
چون سرخ گل شکفته رخانستش
بر سرخ گل ز مشک نشانستش
نون روی است و الف ردف اصلی و سین وصل و تاء خروج و شین مزید و حرکت ما قبل الف حذو و حرکت نون مجری و حرکت تاء نفاذ و در این قافیت پنج حرف و سه حرکت لازم است و مطلق به ردف زاید چنانکه:
رخ چو ماه آراستستش
کیسه ز آن برخواستستش
تاء نخستین روی است و سین نخستین ردف زاید و الف ردف اصلی و سین دوم وصل و تاء دوم خروج و شین مزید و حرکت ما قبل الف حذوست و حرکت روی مجری و حرکت خروج نفاذ و در این قافیت شش حرف و سه حرکت لازم است. و مطلق به ردف و خروج و مزید و نایر دو نوع است. مطلق به ردف اصلی چنانکه:
گر لطف حق یارستمی
جزعشق او کارستمی
راء روی است و الف ردف اصلی و سین وصل و تاء خروج و میم مزید و یاء نایر و حرکت ما قبل الف حذو است. و حرکت راء مجری و حرکت تاء و میم نفاذ و در این قافیت شش حرف و چهار حرکت لازم است. و مطلق به ردف زاید. چنانکه:
گر دل ز غم یار نه پرداختنیستیش
با او به همه وجود در ساختنیستیش
تاء نخستین روی است و خاء ردف زاید و الف ردف اصلی و نون وصل و یاء نخستین خروج و سین مزید و تاء دوم و یاء و شین سه نایر و حرکت روی مجری و حرکت ماقبل ردف حذو و حرکت نون و تاء دوم نفاذ و در این قافیت نه حرف و سه حرکت لازم است و غایت آنچه جمع تواند شد در قافیتی از حروف و حرکات اینست. والله اعلم.
(المعجم فی معاییر اشعار العجم).

|| تام و تمام و کامل.
(ناظم الاطباء).

در بحر ضلال کشتیی نیست
جز حبّ علی (ع) به قولِ مطلق
ناصرخسرو

اگر چه قامت ماه من ست سرو صفت
وگر چه چهرۀ سرو من ست ماه مثال
به نزد من مه من سرو و ماه مطلق نیست
که سروِ غالیه زلف ست و ماهِ مشکین خال
سوزنی

عرشیان سایۀ حقش دانند
اختران نور مطلقش دانند
خاقانی

مردم مطلق ست از آن نامش
آخر ست از صحیفۀ اذکار
خاقانی

خدایی کآفرینش در سجودش
گواهی مطلق آمد بر وجودش
نظامی

پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان
مولوی

|| (ق)
بالتمام و سراسر.
(ناظم الاطباء).
مطلقاً.
کاملاً.
تماماً.

چنان مشهور شد در خوبرویی
که مطلق یوسف مصر ست گویی
نظامی

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد ست
کار بد مصلحت آن ست که مطلق نکنیم
حافظ

|| (ص)
آزادشده از قید و حصر.
(غیاث) (از آنندراج).
رهاشده.
از بند رسته.
(از یادداشتهای به خط مرحوم دهخدا).
رها گشته و آزاد شده از قید.
خودسر و رها و آزاد و معاف و بی قید و بند.
(از ناظم الاطباء)

این تردد عقبۀ راه حق ست
ای خنک آن را که پایش مطلق است
مولوی

- مطلق الیدین;
فرس مطلق الیدین، اسبی که در دستهای وی تحجیل نباشد.
(ناظم الاطباء).

- مطلق گردانیدن;
رها ساختن.

بعد از مدتی همه را آزاد و مطلق گردانیدن.
(ترجمۀ تاریخ یمینی).

|| مقابل مقید و مقابل اضافی و نسبی.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)

از این چهار [ عنصر ] مایه دو سبک است و دو گران. سبک مطلق آتش است. و سبک اضافی هوا ست و گران مطلق زمین است. و گران اضافی آب.
(ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت ایضاً).

|| ضد مقید، و آن دلالت دارد بر عدد غیرمعین.
(ازاقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی).
غیرمعین و نامعلوم و غیرمحدود.
(ناظم الاطباء).

|| امری که شایع در جنس خود باشد.
(فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی).
این اصطلاح اصولی است و مطلق مقابل مقید است و لفظی است که متعرض ذات شود دون صفات نه به نفی و نه به اثبات یعنی دلالت بر ذات و حقیقت کند نه فرد. بالجمله لفظ دال بر ماهیت بدون تعرض قیدی از قیود مطلق است و با تعرض به کثرت غیر متعینه عام است، با تعرض و حدت غیر متعینه نکره. و به عبارت واضح تر در نزد اصولیان مطلق عبارت از لفظی است که دلالت کند بر شایع در جنس خود یعنی حصه ای که محتمل حصص بسیار باشد از اموری که مندرج در تحت امر مشترکی است و در مقابل مقید که مانند «رقبۀ مؤمنه» است. گویند هرگاه حکمی مطلق و همان حکم بطور مقید در شرع وارد شود مطلق را حمل بر مقید کنند. مثل . «اکرم العلماء و اکرم العلماء الهاشمیات» لکن اگر حکم مختلف باشد مانند «اکرم هاشمیاً وجالس هاشمیاً عالماً» مطلق حمل بر مقید نشود و مانند «و من یکفر بالایمان فقط حبط عمله. و من یرتد منکم عن دینه فیمت و هو کافر» و در صورتی که سبب مختلف باشد و حکم متحد مانند «تحریر رقبه» در ظهار مطلق است با تقید آن در قتل و در صورتی که سبب متحد باشد و حکم مختلف اختلاف است. در قوانین است که فرق بین مطلق وعام آن است که مطلق عبارت از ماهیت لابشرط شی ء است. و عام ماهیت بشرط کثرة مستغرقه مثلا «احل الله البیع» و «خلق الله الماء طهوراً لاینجسه شی ء» مطلق است و بطور کلی الفاظ مطلق عبارتند از
١- اسم جنس مانند انسان، رجل، فرس و حیوان
٢- علم جنس مانند اسامه
٣- مفرد معرف به الف و لام استغراق باشد یا عهد
٤- نکره.
و بالجمله مطلق عبارت از لفظی است که دلالت کند برشایع در جنس خود یعنی بر حصه ای که محتمل الصدق بر حصص بسیار باشد که مندرج تحت جنس آن حصه اند و آن مفهوم، کلی خواهد که صادق بر این حصص و حصصی دیگر است، و بنابراین مطلق شامل معهود ذهنی هم میشود و عام و جزیی را شامل نمیشود و شاید اگر این تعریف را باطلاقه قبول نمائیم شامل نکره هم بشود. برخی گویند میان مطلق و عام فرق است و مطلق ماهیت لابشرط شی ء است و عام ماهیت بشرط شی ء است. یعنی بشرط کثرة مستغرقه و بین مطلق و نکره هم عده ای فرق گذارده اند، جملۀ «احل الله البیع» مطلق است و «بیع غرری» مقید است و همین طور کلمۀ «الماء» در «خلق الله الماء طهوراً لاینجسه شی ء» مطلق است و در مقابل مطلق مقید است که دال بر شایع در جنس خود نمی باشد که شامل معارف و عمومات شود مانند «رقبۀ مؤمنه» و بالجمله مطلق و مآلا بازگشت به عموم و خصوص کند. المطلق علی ماعرفه اکثر الاصولیون هو ما دل علی شایع فی جنسه ای علی جملة محتملة الصدق علی حصص کثیرة مندرجة تحت جنس واحد الحصة و هوالمفهوم الکلی الذی یصدق علی هذه الحصة و علی غیرها من الحصص فیه المعهود الذهنی و یخرج منه العام و جزیی الحقیقی و المعهود الخارجی و هذه التعریف یصدق علی النکرة. مانند «احل الله البیع» و خلق الله الماء طهوراً لاینجسه شی ء و عرفوا المقید بما دل لاعلی شایع فی جنسه فیدخل فیه المعارف و العمومات و لهم تعریف آخر و هو ما اخرج من شیاع مثل رقبة مؤمنه
. (فرهنگ علوم نقلی و ادبی دکتر سجادی).

- آب مطلق;
این اصطلاح فقهی است و مقابل آب مضاف است و شامل آب جاری، کُر، کثیر و قلیل میشود در صورتی که مضاف نباشد.
(از شرح لمعه ... از فرهنگ علوم نقلی و ادبی دکتر سجادی).

- ماء مطلق;
آب مطلق، هر آبی که اطلاق اسم آب بر آن توان کرد بی اضافه به چیزی دیگر. مقابل ماء مضاف در فقه.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

|| عمومی و عمده.
(ناظم الاطباء).

|| در شاهد زیر به معنی قادر، توانا، گشاده دست آمده است

هر چه به زیر فلک ازرق ست
دست مراد تو بر او مطلق ست
نظامی (مخزن الاسرار)

|| روان کرده شده.
(غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)

مثال اوامر و نواهی او را در خطۀ گیتی و اقالیم عالم نافذ و مطلق و آمر و متصرف گردانید.
(سندبادنامه).

|| بی خصومت.
(غیاث) (آنندراج).

بی ادب را به زَر مگو که نکو ست
ادبِ مَـــرد بِـــه ز دولــت او ســت
مکتبی رحمة الله علیه



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 98
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 177
بازدید ماه : 1830
بازدید کل : 105868
تعداد مطالب : 2000
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

Alternative content